به اتفاق حاج آقا برای سركشی به زمینی كه در شمال داشتند و كارخانه تولید نوپان بود، رفتیم. در آن زمین یك درخت و دو گاو و وسایل این چنینی وجود داشت و یك خانواده كه در آنجا زندگی می كردند. هنگام سركشی متوجه شدیم كه آن خانواده درختی را بریده بودند و وكیل حاج آقا برای شكایت اقدام كرده بودند. زمستان بود و هوا بسیار سرد، و آن خانواده جای دیگری برای زندگی نداشتند.
حاج آقا بعد از دیدن اوضاع آن خانواده و اطلاع یافتن از شكایت وكیل، به سمت ماشین برگشتند. وقتی دیدم حاج آقا با حال منقلب شده رفته و دیگر برنگشتند، نگران حالشان شدم و رفتم تا به ایشان سری بزنم. دیدم اشكهایشان جاری است. پرسیدم چه چیز اینقدر شما را ناراحت كرده است، ایشان فرمودند: اوضاع این خانواده مثل سنگی قلبم را فشار می دهد.
طبق دستور ایشان آن خانواده در آنجا زندگی كردند و وكیل نیز از شكایت انصراف داد.
رحمت كنگاوری- حسابدار سابق نفیس نخ